سلام بر دوستان عزیزی که می خواهند عضو انجمن سرزمین رمان شوند
اگر در ثبت نام انجمن سرزمین رمان سوال یا مشکلی دارید لطفا این آموزش رو مطالعه کنید
آموزش عضویت در انجمن سرزمین رمان
البرز همچنان با چشمای خشمگین به پدرش نگاه میکرد .
نگاهی به فرزاد انداختم که اخم عمیقی روی صورتش نشسته بود .
دستش رو بالا اورد و روی قفسه سینه اش گذاشت .
قبل از اینکه من بخوام جلو برم البرز خودش رو به پدرش رسوند و به طرف مبل بردش .
- بی بی لطفا قرص های پدرم رو بیار.
- باشه پسرم .
بی بی به طرف...
از شدت خشم بدنم میلرزید .
-تو حق نداری با من اینجوری صحبت کنی .
من واسه مال و منال پدر تو کیسه ندوختم .
حتی ذره ای از این مال و منال برای من مهم نیست .
تو حق نداری منو قضاوت کنی .
برعکس تصورم که توقع داشتم کمی نرم بشه ذره ای از عصبانیتش کم نشد .
- الان توقع داری بگم ببخشید مادمازل ؟
ببخشید که...
اینبار صدای البرز بود که بلند شد.
-همسر پدرم؟
قهقه ای زد.
-این دختر بچه شده زن پدر من ؟
پس بالاخره بابا تحملش تموم شد .
من پسرش بودم نباید چیزی،به من میگفت؟
-ولی تو که حاضر نمیشی با فرزاد خان صحبت کنی مادر همش فرار میکنی ازش .
- مادر من اونجا رو اون تخت افتاده بی حرکت .
سالهاست که حتی نتونسته...
فرزاد دستم رو کشید و پرتم کرد روی تخت خودش هم کنارم دراز کشید .
سرم روی بازوهاش گذاشتم و فرزاد مشغول بازی با موهام شد .
کم کم چشمام روی هم افتاد و خوابم برد .
با حس تشنگی شدید از خواب بیدار شدم ولی خبری از فرزاد نبود .
از روی تخت بلند شدم دستی به چشمام کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم .
با...
کمی که اروم شدم .
رو به فرزاد کردم و گفتم .
-خب بقیه حرفات رو میشنوم .
-نه بهتره بزاریم برای یه وقت دیگه
الان حالت زیاد مساعد نیست .
-نه نه خوبم تو ادامه بده
-دیگه بقیه ماجرا رو هم که میدونی.
باید بگم تو زندگی من جز صنم زن دیگه ای نبوده تا این لحظه که تو اینجایی.
انگار البرز امروز با بی بی...
سرش رو زیر انداخت و ادامه داد.
-بارها خواستم براش توضیح بدم ولی حتی حاضر نشد ببینمش.
وقتایی که من نیستم در حد یکی دوساعت میاد صنم رو میبینه و میره .
حس عذاب وجدانی که خودم دارم یه طرف نفرتی هم که البرز بعد از اون اتفاق نسبت بهم داره هم یه طرف .
وقتی سرش رو بلند کرد نم اشک تو چشماش بود .
نفس...
بی بی کنار میز ایستاده بود و نگاهم میکرد
لبخندی بهش زدم .
روی صندلی نشستم و نگاهم رو به میز رنگارنگ جلوم دوختم .
,نگاهی به بی بی انداختم .
مشکلی داشت اگه بی بی کنار ما غذا میخورد؟
معلومه که نه
چهره ام رو مظلوم کردم و رو به بی بی گفتم :
-بی بی میشه لطفا شما هم کنار ما غذا بخورید ؟
-نه دخترم...
-فرزاد بچه ای هم داره؟
با شنیدن حرفم اه عمیقی کشید .
-چی بگم خانم که دهن باز نکنم بهتره .
اره خانم جان بچه دارن .
یه پسر دارن .
البرز خان .
-تو این خونه زندگی میکنن؟
-نه خانم .
اقا بعد از اینکه مادرشون تصادف کردن از اینجا رفتن و به تنهایی زندگی میکنن.
-چرا تنها؟
چرا صنم خانم رو تنهاگذاشتن؟
-...
صبح که بیدار شدم خبری از فرزاد نبود.
از روی تخت بلند شدم ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به طرف حموم رفتم .
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و با پوشیدن حوله تن پوشم از حموم بیرون اومدم .
جلو اینه ایستادم .
نگاهی به خودم انداختم
صورتم رنگ پریده بود
زیر چشمام کمی گود افتاده بود .
مطمعنا نمیتونستم با این...
تو آخرین بازماندهی دلخوشیهای منی، برایم بمان لطفا!
هرچیز که دوست داشتهام، مال من نشده و هرکس که دوست داشتهام، آدمِ من نبوده، یاد گرفتهام چشمپوشی کنم، از چیزها و آدمها و دلخوشیها... یاد گرفتهام بپذیرم که خیلی چیزها قابل تغییر نیست، خیلی چیزها و آدمها را نمیشود داشت و من دست برداشتهام...
تا رسیدن به خونه مردی که حالا شوهرم محسوب می شد غم عجیبی به دلم نشست.
شوهری که سی و پنج سال از خودم بزرگ تره و هم سن بابامه.
- عروس خانم این همه ناز و عشوه برای چیه؟ بیا بریم داخل!
چه لحن شهوت واری، چه کت و شلوار دامادی.
هرچی بود دیگه شوهرم محسوب می شد.
لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم و وارد...
نگاهم رو داخل آینه به چهره غرق در ارایشم دوختم.
چشمهایی که دیگه زندگی داخلشون جریان نداشت .
دیگه برق نمیزد
حالا دیگه چشمام بیشتر از هر زمانی از خشم ونفرت پر بود .
چه آرزوهایی داشتم و چی شد.
منتظر شاهزاره سوار براسب بودم ولی نمیدونم چرا.....
دامن لباس عروسم رو داخل دستم فشردم و از اتاق بیرون...
رمان: گناه ناب
ناظر: @*StarShadow*
نویسنده: نجلا باصری
ژانر : عاشقانه،اجتماعی
خلاصه:
تو آخرین بازماندهی دلخوشیهای منی، برایم بمان لطفا!
هرچیز که دوست داشتهام، مال من نشده و هرکس که دوست داشتهام، آدمِ من نبوده، یاد گرفتهام چشمپوشی کنم، از چیزها و آدمها و دلخوشیها... یاد گرفتهام بپذیرم...